بابا به شدت مخالف موسیقی بود و تا صدای آن را از اتاق مان می شنید کمربند به دست ظاهر می شد. ما هم همیشه از نبودش استفاده می کردیم و به موسیقی های مورد علاقه مان گوش می کردیم. آن روز هم که بابا نبود، کاست جان عشاق را در دستگاه گذاشته بودم که شجریان می خواند:
« دوش می آمد و رخسار برافرخته بود، تا کجا باز دل غم زده ای سوخته بود»
تا به خود آمدم دیدم بابا کمربندش را مثل گرز رستم تو هوا می چرخاند و به سمت من می آید. معلوم نبود بابا از کجا سر رسیده بود و از آن بدتر این که شجریان از کجا رخسار ِ برافروختۀ او را دیده بود. تا خواستم پا به فرار بگذارم:
« رسم عشاق کُشی و شیوه شهرآشوبی، جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود»
اگر پیش بینی استاد درست از آب در می آمد بابا حتما قصد جانم را کرده بود. آن هم فقط برای موسیقی؟
« جان عشاق سپندِ رخ خود می دانست ، و آتشِ چهره بدین کار برافروخته بود»
دیگر داشتم مطمئن می شدم که استاد دارد از گوشه ای کتک خوردن من را تماشا می کند. مثل اینکه بابا تا اسفندِ وجودم را دود نمی کرد بی خیال نمی شد. فریاد می زد که : « بازم صدا رو زیاد کردی؟ بگیرمت کُشتمت.»
« گرچه می گفت که زارت بکُشم می دیدم ، که نهانش نظری با من دل سوخته بود»
این را که خواند دست و پایم شل شد و نفس راحتی کشیدم. با خود گفتم حالا که همۀ پیش بینی هایش درست از آب در آمده حتما این یکی هم درست است و در نهان بابا نظری با منِ دل سوخته هست. اصلا خامِ همین حرف ها شدم ایستادم. تازه آن جا بود که کمربند همچون آرشۀ ویولن روی بدنم نواخته شد؛ آن هم با چه آهنگ دل نشینی.
بالاخره بعد از آن همه کتک خوردن بود که فهمیدم همۀ پیش بینی ها درست از آب در نمی آیند، چون در انتها خواند:
« کفر زلفش رهِ دین می زد و آن سنگین دل، در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود»
نوشته شایان حسین نژاد از کتاب بیداد سکوت
درباره این سایت