خاطرۀ ه ا سایه ( هوشنگ ابتهاج) از ده شب شعر گوته
قرار این بود که اونهایی که شب، شعر و قصه خوندن، فردای اون شب می رفتند به خیابون نایب السلطنه، در مقر انستیتو گوته؛ اونجا یک حیاط بزرگ بود و یک ایوانی بود که شاعر اونجا می نشست و هزار تا آدم هم بودن که از میون اونها یه عده از شاعر و نویسنده سوال می کردن و عموما هم سوال ها پرت و پلا بود. مثلا شما صبح شعر می گین یا شب و از این حرفها. من نمی خواستم برم چون اصلا اهل این جور جمعها نیستم دیگه. به آذین اینا گفتن که نمی شه و تو می خوای قرارهای ما رو بهم بزنی خلاصه رفتم.
یه جوونی از تو جمعیت گقت: آقای سایه اگه یه آدم به یه نان و پنیر ساده قناعت بکنه بهتر از این نیست که بره تو دستگاههای دولتی استخدام بشه و کار بکنه؟ شما توضیح دارین که چرا به رادیو رفتین؟. خُب هنوز پیش از انقلاب بود ، تو اون بحران اجتماعی . و هیچ کس هم نمی دونست فردا چی می شه . من یه نگاهی کردم . از یه طرف کسی نیستم که به سوال جواب ندم. گفتم: من فقط یه چیز به شما می تونم بگم: من اون موقع که تو سیمان تهران بودم انقدر حقوقم بوده ، رقم گفتم ، وقتی اومدم به رادیو حقوقم این قدر بود. آیا من دیوانه بودم که حقوق سیمان تهرانو ول کردم و رفتم حقوق خیلی کمتر رادیو را انتخاب کردم. یا دیوانه بودم، یا خیال می کردم کار من اثری داره . دیگه هیچی نگفتم.
جلسه که تموم شد همون جوون با چند نفر دیگه اومدن دور منو گرفتن و گفتن آقا ! باور کنید ما قصد جسارت به شما نداشتیم ولی یه سوالی تو ذهن ماها بود. واقعا فضا اینطوری بوده اون موقع به خصوص میان چپ ها؛ معتقد بودن کسی که در زمان شاه کشته نشده ، به زندان نیفاده و تبعید نشده، حتما ساخته با دستگاه . فضا این طور بود واقعا ؛ می گفتن اگه تو چپ هستی ، مبارز اجتماعی هستی، پس چرا نکشتنت؟ حتما ساخت و پاخت کردی. این فکرا موج می زد تو جامعه. حاصل همۀ این حرفها شد این بیت:
سحرم کشیده خنجر ، که چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
از کتاب پیرپرنیان اندیش ص 1081
درباره این سایت