«کفارة کسی که با خوردن آب یا با خوردن خاک روزة خود را عمداً» باطل کرده، چه تفاوتی با هم دارد؟ 1) «اولی باید برای هر روز یک مُد طعام به فقیر بدهد و دومی باید برای هر روز به شصت فقیر طعام دهد» 2) «اولی نیاز به قضای روزه ندارد و دومی باید هم قضا کند و هم کفاره بدهد» 3) «اولی در انتخاب نوع کفاره آزاد است و دومی باید کفارة جمع بدهد» 4) «اولی باید دو ماه روزه بگیرد و دومی باید به شصت فقیر اطعام دهد» اینکه در بالا خواندید، آخرین سؤال از بیست و پنج سؤال زیر عنوان «فرهنگ و معارف اسلامی» است (شمارة ردیف 75) که همین امسال ـ صبح پنجشنبه 15/4/96 ـ در آزمون عمومی کنکور برای «گروه آزمایشی علوم ریاضی و فنی» [آزمون سراسری ورودی دانشگاههای کشور ـ سال 1396] مطرح گردیده است. و این عبارت از قول «امام خمینی(ره)» بر گوشه سمت راست بالای صفحه اول دفترچه شماره 1 مشتمل بر آن سؤالات نقش بسته است: «اگر دانشگاه اصلاح شود، مملکت اصلاح میشود.» ظاهر امر دلالت دارد بر اینکه به نظر طرّاحان این سؤالات، که مدیران و مدبّران نظام آموزشی کشور و متولیان نظارت بر صحّت و سلامت آن نظام میباشند، اصلاح دانشگاه متوقف است بر اینکه دانشآموز پیش از ورود در ساحت مقدس دانشگاه باید با حداقلی از فرهنگ و معارف اسلامی آشنا باشد و این سؤالات نموداری از آن حداقل است. اینکه گفتم «حداقل»، مبتنی بر این ملاحظه است که سؤالات برای «گروه آزمایشی علوم ریاضی و فنی» طرح شده است و نه برای مثلاً گروهی که بخواهد در علوم اسلامی توغل داشته باشد و متخصص و صاحبنظر در این علوم به شمار آید. پس برمیگردیم به سؤالی که متن آن را در صدر مقال آوردیم: سؤال مبتنی است بر این فرض که ماهِ رمضان است و شخصی مسلمان در 37 درجه حرارت طبیعی بدن، که به لحاظ فیزیکی در کمال صحت و سلامت است، تصمیم میگیرد که عمداً روزهخواری کند. این شخص محترم یک بشقاب خاک و یک قدح آب در جلوی خود دارد و میخواهد روزه واجب را با خوردن یکی از آنها بشکند و چون در عین ارتکاب به معصیتِ روزهخواری هم مقیّد به احکام شرع است و هم ذهنیّتی حسابگر دارد، میخواهد ببیند کدام یک بیشتر صرفه میکند: اول آب را بخورد بعد خاک را؟ یا بالعکس روزه را با تناول مُشتی از خاک بشکند و آنگاه قدح آب را سر بکشد؟ ارتکاب کدام یک از دو شقِ معصیت، برایش سهلتر و مقرون به صرفهتر خواهد بود؟ دانشآموزی که در برابر چنین مسألهای قرار میگیرد، قاعدتاً باید در سلامت عقل چنین آدمی شک بکند؛ کسی که عالماً و عامداً میخواهد خاک بخورد تا به شرف عظیم روزهخواری نائل آید! همچو آدمی مسلماً دیوانه است و دیوانه مرفوع القلم است. شرع برای عقلاست و نه برای مجانین. آری، آن شخصِ مفروض، آن معصیتکارِ سیهروزگار را دیوانه باید خواند؛ اما کسانی را که چنین مسائلی را به نام «فرهنگ و معارف اسلامی» قالب میزنند و آن را شرط ورود نوجوانان به دانشگاه قرار میدهند، چه باید نامید؟ خامه چون اینجا رسید ای مرد هوش خون درون سینهام آمد به جوش زانکه گفتمهاتفی در گوش جان تو از آن ابلهتری ای مستهان مایة عمری گرامی داشتی هین بیاور تا چه زآن برداشتی عمرِ خود دادی، گرفتی ای حزون جزو دانی پر ز تخییل و ظنون علم اگر این است، بگذار و برو صد شتر زین علم نزد من دو جو این شعرها از من نیست، از عالمِ مجتهدِ صاحبنظر علامهالفقها ملا احمد نراقی صاحب مثنوی معروف «طاقدیس» است. او شکایت دارد که چرا «علم فقه احکام» دستخوش تخیلات شده و به «سدّ» و مانعی در راه کمال مبدل گشته است. چرا وقت و عمر طلبهها را با طرح این قبیل مسائل تباه میکنند؟ پشکلی گر جست از بزی کور شد زان چشم مرد هرمزی آن دیت آیا به صاحب بز بود یا دیت با خواجة هرمز بُود گر ز قاف افتاد عنقا بَر چهی چند دلو از آن کشی گر آگهی خون حیض آید اگر از گوش زن حکم آن چبود بگو ای بوالحسن گر زنی گردد ز جنی حامله ارث او چبود ز جن ای صد دله این غلط باشد غلطاندر غلط صرف کردن عمر خود را این نمط به یاد بیاوریم روزگار نراقی را که سیطره فقه بر تمام ساحتهای زندگی مردم گسترده بود و فقیه بر خود لازم میدانست که در کرّ و فرّ مباحثات و تشقیق شقوق، حتی برای غیر معقولترین و غیر واقعیترین مفروضات هم جواب داشته باشد و از این قبیل است سؤال از میراث زنی که با یک نفر جن همبستر گردد و از او حامله شود یا حکم خون حیض زن که نه از مجرای طبیعی، بلکه از سوراخ گوش او بیرون زند، در ابیاتی که از نراقی نقل شد و یا انبوه مسائل دیگری از همین جنس که در الفیه معروف حجتالاسلام نیّر تبریزی ـ آن شاهکار ملّمع ترکی و فارسی و عربی ـ آمده است: اختلفوا فی فضلات الجن طهّرها معظم اهل الفنّ و یظهر المیل الی النجاسه من ابن یحیی و فقیه الخمسه و رقصه البرغوث فی السّروال محظورة عندی بلااشکال و خرخر البوقات فی الاسحار لیس من الغنا علی المختار و هل تضرّ عرعر السّلطان من الغناء فی الرئا قولان فقال قوم فیه باللحوق و الحق عندی انّه کالبوق اگر فاضل نراقی از حکم میراث زنی که به یکی از اجنّه شوهر کرده باشد میپرسد، حجهالاسلام نیّر از طهارت یا نجاست مدفوع جن سؤال میکند! رقص برای انسان البته جایز نیست، اما آن کیک که در تنبان طلبه افتاده است، میتواند به پایکوبی برخیزد و شادمانه رقاصی کند. بوق حمام که در بامدادان به صدا درمیآید (درمیآمد)، غنا تلقی نمیشود و مجاز است؛ اما سلطان الذاکرین ـ مرثیهخوان معروف عصر ـ که عرعر میکند چطور؟ آیا میشود صدای او را با صدای بوق حمام از یک نوع دانست و حکم آن دو را به هم ملحق کرد؟ سرتاسر مثنوی «فسوه الفصیل» حجهالاسلام پر است از این طنز تیز و تند، سرشار از لحنی تمسخرآمیز و گزنده و بیپروا. نراقی و نیّر هر دو در قرن نوزدهم میزیستند و ضایع کردن عمر با این ترهّات را برنمیتافتند؛ چرا فقهای عصر کامپیوتر و الکترونیک دم برنمیزنند و اجازه میدهند این نوع مسائل به عنوان «فرهنگ و معارف اسلامی» مطرح شود و نسل جوان را بیش از آنچه هست، از دین و دانش بیزار گرداند؟ |
بابا به شدت مخالف موسیقی بود و تا صدای آن را از اتاق مان می شنید کمربند به دست ظاهر می شد. ما هم همیشه از نبودش استفاده می کردیم و به موسیقی های مورد علاقه مان گوش می کردیم. آن روز هم که بابا نبود، کاست جان عشاق را در دستگاه گذاشته بودم که شجریان می خواند:
« دوش می آمد و رخسار برافرخته بود، تا کجا باز دل غم زده ای سوخته بود»
تا به خود آمدم دیدم بابا کمربندش را مثل گرز رستم تو هوا می چرخاند و به سمت من می آید. معلوم نبود بابا از کجا سر رسیده بود و از آن بدتر این که شجریان از کجا رخسار ِ برافروختۀ او را دیده بود. تا خواستم پا به فرار بگذارم:
« رسم عشاق کُشی و شیوه شهرآشوبی، جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود»
اگر پیش بینی استاد درست از آب در می آمد بابا حتما قصد جانم را کرده بود. آن هم فقط برای موسیقی؟
« جان عشاق سپندِ رخ خود می دانست ، و آتشِ چهره بدین کار برافروخته بود»
دیگر داشتم مطمئن می شدم که استاد دارد از گوشه ای کتک خوردن من را تماشا می کند. مثل اینکه بابا تا اسفندِ وجودم را دود نمی کرد بی خیال نمی شد. فریاد می زد که : « بازم صدا رو زیاد کردی؟ بگیرمت کُشتمت.»
« گرچه می گفت که زارت بکُشم می دیدم ، که نهانش نظری با من دل سوخته بود»
این را که خواند دست و پایم شل شد و نفس راحتی کشیدم. با خود گفتم حالا که همۀ پیش بینی هایش درست از آب در آمده حتما این یکی هم درست است و در نهان بابا نظری با منِ دل سوخته هست. اصلا خامِ همین حرف ها شدم ایستادم. تازه آن جا بود که کمربند همچون آرشۀ ویولن روی بدنم نواخته شد؛ آن هم با چه آهنگ دل نشینی.
بالاخره بعد از آن همه کتک خوردن بود که فهمیدم همۀ پیش بینی ها درست از آب در نمی آیند، چون در انتها خواند:
« کفر زلفش رهِ دین می زد و آن سنگین دل، در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود»
نوشته شایان حسین نژاد از کتاب بیداد سکوت
هر سازمانی شامل چهار نوع استخوان بندی متفاوت است
استخوان جناغ ( Wish bone) به معنی کسی که می خواهد دیگران کار ( او را هم ) انجام دهند.
استخوان آرواره یعنی کسی که زیاد صحبت می کند و کاری انجام نمی دهد.
استخوان مفصل انگشتان به معنای کسی که مانند مشت گره کرده ، مزاحم کار دیگران است.
استخوان ستون فقرات یعنی کسی که عملا کار انجام می دهد .
Wish bone استخوان شرط بندی یا جناغ است که در آن بازنده باید خواسته طرف مقابل را برآورده کند
از کتاب بزرگترین اصل مدیریت در دنیا
داستانک مورچه و عمه
نه گوش فهم بماند نه هوش استفهام (سعدی)
تلاش کردم که با گفتن داستان مورچه و ملخ پسر ده ساله ام را قانع کنم که قسمتی از پول تو جیبش را پس انداز کند. به او گفتم که چگونه مورچه در طول تابستان کار کرد و جمع کرد در حالی که ملخ به جست و خیز مشغول بود وقتی زمستان آمد ملخ غذا و پناهگاه نداشت و حال انکه مورچه گرم و ایمن بود . سپس وقتی از او سئوال کردم : « چه درسی از این داستان آموختی؟» ! جواب داد : « تا زمانی که سختی نرسیده است خوش باش ، سپس به سراغ عمه پیر ثروتمند برو »
به تلفظ مورچه (Ant) عمه (Aunt) در انگلیسی توجه کنید
توجیه تلاش
مشین این جا تو با اندیشه خویش (مولوی)
«جان» سرباز ارتش امریکا ، به تازگی دورۀ چتربازی خود را به پایان رسانده. او بی صبرانه منتظر است مدال چتربازی خود را دریافت کند .درنهایت افسر مافوقش آنقدر محکم سنجاق را روی سینۀ جان فشار می دهد که گوشتش سوراخ می شود. از آن زمان جان در هر موقعیتی دکمۀ پیراهن خود باز می کند تا جای آن زخم را نشان بدهد .چند دهه بعد، او تمام خاطرات و یادگاری های خود را از زمان حضورش در ارتش دور انداخته جز همان سنجاق کوچک که در قاب مخصوص درسالن خانه اش آویزان است.
«مارک» به تنهایی یک موتور سیکلت از کار افتاده را تعمیر کرد.آخر هر هفته، سراغش می رفت تا آن را راه بیندازد .در همین اثنا رابطه اش با همسرش رو به زوال بود.اوضاع سختی شده بود.اما بالاخره این وسیله ارزشمند ِ مارک برای سواری آماده شد و زیر نور آفتاب درخشید.دو سال بعد مارک به شدت بی پول شد .تمام املاک و وسایل خود رافروخت تلویزیون و حتی خانه اش را به جز موتورش.حتی وقتی یک مشتری دو برابر قیمت پیشنهاد داد،مارک آن رانفروخت.
مارک و جان قربانیان توجیه تلاش اند.وقتی توان بسیاری در یک کار صرف میکنی،تمایل داری نتیجه اش را بیش از مقدار واقعی ببینی. ازآن جا که جان به خاطر سنجاق چتربازی درد کشیده بود ، آن نشان برایش از تمام جوایز ارزشمندتر بود.چون موتور مارک وقت زیادی از مارک گرفته بود، آن قدر برای موتورش ارزش قایل بود که هیچ وقت حاضر به فروشش نشد.توجیه تلاش یک نمونه خاص اهماهنگی شناختی است.ایجاد یک سوراخ در سینه به خاطر یک نشان افتخار ساده معمول، به نظر نمی رسد. مغز جان این نبود توازن را با دادن ارزش بیش از حد به سنجاق جبران میکند و آن را ازیک چیز بی ارزش به یک جسم نیمه مقدس تبدیل می کند . تمام این اتفاقات ناخودآگاه اند و جلوگیری از آنها مشکل است.
گروه ها از توجیه تلاش برای جذب اعضای جدید استفاده می کنند،مثلا در مراسم آغاز به کار .دسته های تبهکار ی و گروه های برادری نیژ اعضای جدید را با مجبور کردن آنها به تحمل آزمون های دردآور جذب می کنند. تحقیقات ثابت کرده اند هر چه پذیرفته شدن در آزمون ورودی دشوار تر باشد ،اعضای گروه ارزش بیشتری برای عضویت خود قایل اند و بیشتر به آن افتخار می کنند. دانشکده های ام بی ای به این صورت ،با توجیه تلاش بازی می کنند. آن ها شب و روز از دانشجویان خود ،بدون استراحت ،کار می کشند تا آن ها را تا مرز خستگی مفرط برسانند.فارغ از این که این برنامه تحصیلی مفید یا احمقانه بوده ، زمانی که دانشجویان مدرک خود را به دست می آورند این تلاش ها را برای آیندۀ شغلی خود بسیار ضروری قلمداد می کنند، چرا که توان بسیاری صرف کرده اند.
یک نمونه خفیف تر از نوجیه تلاش اثر« ایکه آ» نام دارد . اثاثیه ای که ما خودمان آن را سر هم بندی می کنیم برای مان از هر وسیلۀ گران قیمتی ارزشمندترند. این موضوع برای جوراب های دستباف نیز صادق است. دور انداختن یک جفت جوراب بافتنی ، هر چند کهنه و از مد افتاده کار سختی است. مدیرانی که تلاش بسیاری صرف تدوین یک استراتزی می کنند نمی توانند به طور منطقی کارایی آن را تخمین بزنند. طراحان ، سازندگان تبلیغات، سازندگان محصولات و هر شخص دیگری که دایما با خلاقیت خود کار می کند به این مشکل مبتلاست.
در دهه 1950 ترکیب های فوری برای پخت کیک به بازار عرضه شد . سازندگان این محصولات مطمئن بودند بازار را تسخیر خواهند کرد ، اما این طور نشد؛ ن خانه دار هیچ استقبالی از ان نکردند،چون کار را بسیار ساده کرده بود. شرکت های سازنده واکنش نشان دادند و اماده کردن آن را کمی سخت تر کردند ( هر کس باید خودش تخم مرغ را اضافه می کرد) . این تلاش ِ اضافه حس انجام کار بزرگ تری به ن می داد و در نتیجۀ این حس ، آن ها غذای حاضری را راحت تر پذیرفتند.
حالا که دربارۀ توجیه تلاش آگاه شده ای ، می توانی پروزه های خود را منطقی تر ارزیابی کنی. این کار را امتحان کن؛ هر وقت زمان و تلاش بسیاری صرف کاری کردی، به آن نگاه کن و نتیجه اش را ارزیابی کن؛ فقط نتیجه آن را . رمانی که پنج سال ویرایشش کرده ای و هیچ ناشری چاپش نمی کند، شاید اصلا ارزش بردن نوبل ندارد. مدرک ام پی ای که برای آن به زحمت افتاده ای ؛ آیا آن تلاش ها را به کسی توصیه می کنی؟
و دختری که سال ها دنبال او هستی ؛ آیا واقعا از دختر مجرد دیگری که بلافاصله به تو بله خواهد گفت بهتر است؟
از کتاب هنر شفاف اندیشیدن
بدعت حسنه ایرانی
منبع: سی سال پس از پیامبر. دکتر محمدعلی موحد. مجله بخارا. شهریور97
در زمان پیامبر و ابوبکر، غنایم جنگی بین مسلمین تقسیم می شد. اما از زمان عمر، گسترش سرزمین های تحت حکومت مسلمین، سازوکارهای جدیدی را ضروری می ساخت. عمر به هدایت ایرانیان، به کار تاسیس دیوان و دفتر پرداخت. دو نوع دیوان یکی " دیوان العطا" و دیگر "دیوان خراج" یا همان بیت المال، حساب دخل و خرج حکومتی را نگاه می داشت. پس از تصرف اراضی شام و عراق عده ای به مانند غنایم، رای به تقسیم آن بین مجاهدان دادند. اما عمر سهم آیندگان را هم در نظر داشت. لذا اجازه داد زمین ها در تصرف صاحبان قبلی بماند و سهم نصف و ثلث از آن ها گرفته شود. خاصه که اعراب کشاورزان خوبی هم نبودند. این موضوع در کتاب الخراج قاضی ابویوسف و فتوح البلدان بلاذری آمده است. مثلا بلاذری می نویسد پس از فتح اهواز مسلمانان خواستند زمین ها و اسیران را بین خود تقسیم کنند که عمر مانع هر دو کار شد و اسیران را آزاد و آباد کردن زمین ها را به آن ها سپرد. تا زمان علی هم این تمایل بین اعراب برای تقسیم تمام غنایم بود ولی او نیز به آن ها مجال عرض اندام نداد.
بنابراین عمر به اقتضای روزگار و شرایط، سنت پیامبر و سیره ابوبکر را کنار می نهد و بدعتی ایرانی را جایگزین می سازد و علی و عثمان نیز آن را ادامه می دهند.
غنیمت آن بود که به زور گرفته می شد و فیء از راه مصالحه. فیء نوعی خراج از اموال غیرمنقول و خاصه اراضی است. اگر زمینی به غنیمت گرفته می شد و صاحبش اسلام می آورد، خراجی به نام ده یک یا عشر می داد. اگر بر دین خود باقی می ماند، غنیمت تلقی می شد و خمسش به خلیفه می رسید و بقیه اش بین لشکریان تقسیم می شد. اما به غیر لشکریان و نسل های بعدشان چیزی نمی رسید. به گفته ابویوسف در تقسیم غنایم ابوبکر بین آزاد و برده و عمر بین عرب و عجم فرقی نمی گذاشت. اما با افزایش ثروت حاصل از کشورگشایی های مسلمین، قرار بر ایجاد بیت المال و برقراری مستمری شد و مساوات از بین رفت. به ن پیامبر 12هزار درهم و برای مردم مدینه بر حسب موقعیت از 5 هزار تا 300 درهم از بیت المال در نظر گرفته شد. برای مردم مکه که دیرتر اسلام آورده بودند از 2 هزار تا 200 درهم در نظر گرفته شد و برای علی و حسن و حسین(علیهم السلام) هر یک 5 هزار درهم.
پیچیده شدن و بزرگ شدن اراضی تحت سلطه و انبوهی غنایم دیگر تمهیدات و سازوکارهای زمان پیامبر و ابوبکر را بر نمی تابید. لذا عمر با م با دیگران و در گزینه ای عاقلانه ، اراضی را علیرغم میل لشکریان، از لیست غنایم خارج کرد. در مقام مقایسه مثل این است که ما به جای واریز کردن در آمد حاصل از فروش منابع نفتی به خزانه و بیت المال جهت رتق و فتق مشکلات عمومی مملکت، آن را بین مردم تقسیم کنیم. مثل همان هفتاد هزارتومان ماهانه ای که در ابتدای انقلاب به خود وعده می دادیم. تازه غنایم در صدر اسلام فقط به لشکریان می رسید و هرکس هر تعداد کنیز و برده که می توانست می گرفت یا به ثروت های بادآورده می رسید. بنابراین اقدام عمر مطابق مقتضیات عصری و وفق عرف عقلای قوم، نوعی انقلاب و تطابق معقول با شرایط جدید بود. به عکس امروز در آن روز کسی یقه عمر را نمی گرفت که خلاف سنت عمل کرده ای. چرا که مبنا این بوده که سنت باید معقول و معروف باشد. امروز همین مشکلات را در مواجهه با پیچیده تر شدن شرایط اجتماعی و بین المللی داریم و می توانیم هم بر سبیل نقل و تقلید و هم راه عقل و اجتهاد برویم. و این نمونه و خلاصه چالش نوگرایی دینی با سنت گرایی است.
منبع: سی سال پس از پیامبر. دکتر محمدعلی موحد. مجله بخارا. شهریور97
چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم
چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زله برخیزد آنگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فروریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحرخیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم
(هوشنگ ابتهاج)
https://www.aparat.com/v/WCA8R/ساز_و_آواز:_سایه_،_مشکاتیان_،_شکارچی_و_ناظری
https://www.aparat.com/v/WCA8R/ساز_و_آواز:_سایه_،_مشکاتیان_،_شکارچی_و_ناظری
ﺑﻪ ﺩﻧﺎ ﺳﺎﺳﺖ ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪ
ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺮﺳﺪﻡ ﻪ ﻭﻗﺘ ﺑﺰﺭ ﺷﺪ ﻣ ﺧﻮﺍﻫ ﻪ ﺎﺭﻩ ﺑﺸ؟ ﻧﺎﻫﻢ ﺮﺩ ﻭ ﻔﺖ ﻪ ﻣ ﺧﻮﺍﺩ ﺭﺋﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺑﺸﻪ.
ﺮﺳﺪﻡ ﻪ ﺍﻪ ﺭﺋﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺑﺸ، ﺍﻭﻟﻦ ﺎﺭ ﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪ ﻪ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺑ ﺧﺎﻧﻤﺎﻥ ﻤ ﻣ ﻨﻢ.
ﺑﻬﺶ ﻔﺘﻢ: ﻧﻤ ﺗﻮﻧ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﻮﻧ ﻪ ﻭﻗﺘ ﺭﺋﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺷﺪ ﺍﻦ ﺎﺭ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪ، ﻣﺗﻮﻧ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧۀ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻭ ﻤﻦ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺰﻧ، ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ هرس ﻨ ﻭ ﺎﺭﻨ ﺭﻭ ﺟﺎﺭﻭ ﻨ.
ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﺩﻫﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣ ﺑﺮﻡ ﺟﺎﻫﺎ ﻪ ﺑﻪ ﻫﺎ ﻓﻘﺮ ﻫﺴﺘﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻣ ﺗﻮﻧ ﺍﻦ ﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﺪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺗﺎ ﺑﺮﺍ ﻏﺬﺍ ﻭ ﺧﻮﻧﻪ ﺟﺪﺪ ﺧﺮﺝ ﻨﻦ.
ﻣﺴﺘﻘﻢ ﺗﻮ ﺸﻤﺎﻡ ﻧﺎﻩ ﺮﺩ ﻭ ﻔﺖ : ﺮﺍ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﻫﺎ ﻓﻘﺮ ﺭﻭ ﻧﻤﺑﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺕ، ﺗﺎ ﺍﻦ ﺎﺭﻫﺎ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻥ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥﺑﺪ؟
ﻧﺎﻫ ﺑﻬﺶ ﺮﺩﻡ ﻭ ﻔﺘﻢ: ﺑﻪ ﺩﻧﺎ ﺳﺎﺳﺖ ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪ
کتاب عشق
کتاب عشق را به دقت خواندم و آن را شگفت انگیزترین کتاب جهان، یافتم. در آن چند صفحۀ کوچک، وصف شادی و چندین دفتر بزرگ داستان غم دیدم؛ فصل هجرانش فصلی دراز و بحث وصالش بحثی کوتاه بود، و آنجا که سخن از رنج عشق می رفت، گفتگوها چندان بود که شرح و حواشی ، خود از چندین مُجلّد فزون می شد!
با این همه ، ای نظامی شیرین سخن، تو بهتر از همه پایان این راه دراز را دریافتی ؛ مگر نه گفتی که به راز ِ نگفتنی ، جز عشاقی که در کنار یکدیگرند، پی نمی توان برد؟
حال از آن ماه مهربان ننهفت
گفتنی و نگفتنی همه گفت (نظامی)
از کتاب دیوان شرقی گوته
حال از آن ماه مهربان ننهفت
بابا به شدت مخالف موسیقی بود و تا صدای آن را از اتاق مان می شنید کمربند به دست ظاهر می شد. ما هم همیشه از نبودش استفاده می کردیم و به موسیقی های مورد علاقه مان گوش می کردیم. آن روز هم که بابا نبود، کاست جان عشاق را در دستگاه گذاشته بودم که شجریان می خواند:
« دوش می آمد و رخسار برافرخته بود، تا کجا باز دل غم زده ای سوخته بود»
تا به خود آمدم دیدم بابا کمربندش را مثل گرز رستم تو هوا می چرخاند و به سمت من می آید. معلوم نبود بابا از کجا سر رسیده بود و از آن بدتر این که شجریان از کجا رخسار ِ برافروختۀ او را دیده بود. تا خواستم پا به فرار بگذارم:
« رسم عشاق کُشی و شیوه شهرآشوبی، جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود»
اگر پیش بینی استاد درست از آب در می آمد بابا حتما قصد جانم را کرده بود. آن هم فقط برای موسیقی؟
« جان عشاق سپندِ رخ خود می دانست ، و آتشِ چهره بدین کار برافروخته بود»
دیگر داشتم مطمئن می شدم که استاد دارد از گوشه ای کتک خوردن من را تماشا می کند. مثل اینکه بابا تا اسفندِ وجودم را دود نمی کرد بی خیال نمی شد. فریاد می زد که : « بازم صدا رو زیاد کردی؟ بگیرمت کُشتمت.»
« گرچه می گفت که زارت بکُشم می دیدم ، که نهانش نظری با من دل سوخته بود»
این را که خواند دست و پایم شل شد و نفس راحتی کشیدم. با خود گفتم حالا که همۀ پیش بینی هایش درست از آب در آمده حتما این یکی هم درست است و در نهان بابا نظری با منِ دل سوخته هست. اصلا خامِ همین حرف ها شدم ایستادم. تازه آن جا بود که کمربند همچون آرشۀ ویولن روی بدنم نواخته شد؛ آن هم با چه آهنگ دل نشینی.
بالاخره بعد از آن همه کتک خوردن بود که فهمیدم همۀ پیش بینی ها درست از آب در نمی آیند، چون در انتها خواند:
« کفر زلفش رهِ دین می زد و آن سنگین دل، در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود»
https://www.aparat.com/v/jWZF2
نوشته شایان حسین نژاد از کتاب بیداد سکوت
ارسطو می گوید همه چیز، بارها و بارها کشف شده و از یاد رفته است. او به ما اطمینان خاطر می دهد که پیشرفت ، یک توهم است ؛ امور انسان مانند دریاست که در سطح خود هزاران حرکت و آشفتگی دارد و چنین به نظر می رسد که به سوی جایی پیش می رود ، در حالی که در تهِ خود بالنسبه بی تغییر و آرام است . آنچه ما آن را پیشرفت می خوانیم شاید فقط تغییرات سطحی محض باشد: توالی از سبک ها و مُدها در لباس ، حمل ونقل ، حکومت، روان شناسی و دین . علم مسیحی ، رفتارگرایی ،دموکراسی، اتومبیل و شلوار پیشرفت نیستند، آنها تغییرند؛ آن ها راه های جدیدی در انجام کارهای قدیمی اند، خطاهایی جدید در کوشش بیهوده برای فهم اسرار ابدی و ازلی. در زیر این پدیده های متنوع ، گوهر و ذات امور یکسان می ماند ؛ آدمی که از بیل مکانیکی و مته برقی ، تراکتور و تانک ، ماشین حساب و مسلسل و هواپیما و بمب استفاده می کند ، همان نوع آدمی است که از خیش های چوبی ، تیغه های سنگی ، چرخ های کُنده ای، تیر و کمان و نیزه های سَر سمّی استفاده می کرد . ابزار متفاوت شده ، ولی هدف یکسان است. مقیاس وسیع تر است ، اما هدف ها همان قدر ناپخته و خودخواهانه ، همان قدر احمقانه و متناقض ، همان قدر سبعانه و ویرانگر است که در ایام ما قبل تاریخ یا باستان بود. همه چیز پیشرفت کرده است مگر انسان .
از کتاب درباره معنی زندگی نوشته ویل دورانت ترجمه شهاب الدین عباسی ص 38
غزلی مولویوار از امیر_هوشنگ_ابتهاج ( ه ا سایه)
(همراه با توضیحاتی دربارهی این غزل برگرفته از کتاب پیر پرنیان اندیش: در صحبت #سایه)
1- سایه: تو همین دیوانهای شمس که اینجاست نگاه کنین. اون چیزهایی که من زیرش خط کشیدم چیزهای فوقالعاده شاعرانه و فکرهای فوقالعاده باریکه. از این دیدگاه با دقت تکتک بیتها رو خوندم و خوندم. سی چهــــل بار این کتابو خوندم. به شیوهی خودم هم خوندم. تأثیر هم داشت؛ «نامدگان و رفتگان» از کجا اومده؟. هر چی بیشتر میخوندم، بیشتر حیرت میکردم. (پیر پرنیاناندیش، ص ۸۲۷)
2- ه ا سایه: پریشب جایی مهمون بودیم. #شفیعی حرف عجیبی زد. گفت: من با نهایت اشراف که بر سرتاسر شعر عرفانی ایران دارم این حرفو میزنم. در سرتاسر شعر عرفانی ایران، معادل این غزل پیدا نمیشه!
توضیح عظیمی: برق شادی در چشم سایه میدرخشد.
ه ا سایه: خیلی حرف عجیبی زد. اگه این حرفو بنویسه فکر کنم کلهشو میشکنن.
توضیح عظیمی: غشغش میخندد و من این غزل تابناک را در ذهنم مرور میکنم. (پیر پرنیان اندیش، ص ۶۵۷)
همیشه در میان
نامدگان و رفتگان،از دو کرانه ی زمان
سوی تو می دوند، هان ای تو همیشه در میان
در چمنِ تو می چرد آهویِ دشتِ آسمان
گِردِ سرِ تو می پرد بازِ سپیدِ کهکشان
هر چه به گِردِ خویشتن می نگرم درین چمن
آینه ی ضمیرِ من جز تو نمی دهد نشان
ای گُلِ بوستانسرا از پسِ پرده ها درآ
بویِ تو می کَشد مرا وقتِ سحر به بوستان
ای که نهان نشسته ای باغِ درون هسته ای
هسته فروشکسته ای کاین همه باغ شد روان
مستِ نیازِ من شدی، پرده ی ناز پس زدی
از دلِ خود بر آمدی: آمدنِ تو شد جهان
آه که می زند برون از سر و سینه موجِ خون
من چه کُنم که از درون دستِ تو می کشد کمان
پیشِ وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم؟
کز نفسِ تو دم به دم می شنویم بویِ جان
پیشِ تو ، جامه در بَرم نعره زند که بر درم
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان
هوشنگ_ابتهاج(ه_ا_سایه) بهار ۱۳۵۵
آهنگساز و سرپرستِ گروه: زنده یاد استاد محمدرضا_لطفی گروه: شیدا
خواننده : استاد محمدرضا_شجریان از آلبوم : چاووش_۹ دستگاه : سه_گاه تیرماه ۱۳۶۵
1- مولوی گرچه اول مثنوی جای بحث را می بندد و می گوید :
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
اما بعدا توضیح می دهد که :
ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگرست
همدلی از همزبانی بهترست
غیرنطق و غیر ایما و سجل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
2- ه ا سایه ( امیرهوشنگ ابتهاج) شاعر معاصر در
مصاحبه ( از لینک گوش کنید) می گوید که موفق ترین انسان ها کمتر از 20 درصد موفق می شوند تا منظور خود را از طریق جملات بیان کنند . بقیه برداشت ، حدس و گمان خواننده و شنونده است ، نه منظور اصلی گوبنده . بیت زیر از غزل سعدی را به عنوان نمونه اشاره می کند که :
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
3- سوال اینکه :
منظور سعدی چه نوع خبری (خوب یا بد ) بوده که جراحت جدایی را بدتر کرده؟
آیا خیال (سراب ) آب روشن تشنه را سیراب کرده یا تشنه تر؟
نتیجه :
وقتی در جملات ساده ای مثل غزل بالا اینقدر پیچیدگی است ، تکلیف متون کهن چیست ؟
فرهنگسازی یا فرهنگسوزی؟
بسیار از من میپرسند که نظرم در بارۀ کارهای مسیح علینژاد چیست. از آنجا که امکانی برای پیگیری کارهای او ندارم، پاسخم معمولاً "نمیدانم" است! با این همه، میپنداشتم که او لابد مشغول پروژهای در جهت کمک به فرهنگ "حجاب انتخابی" است که طبعاً مشکلات و دردسرهای ویژۀ خود را به دنبال دارد.
اخیراً اما از سر تصادف به برنامهای از او برخوردم که دلم
لرزید! مسیح علینژاد فیلمی را نمایش داده بود که پیرمرد معممی به خانمی میگفت؛ "من در خدمتم"! او این جمله را حمل بر فسق و فجور پیرمرد بینوا کرده و با نمایش گفتگوی سخیفی بین افرادی دیگر، ماجرا را پی گرفته بود!
به واقع، بیش از هر چیز دلم به حال پیرمرد معمم ریش شد. او به هر حال همسر و فرزند و خانواده و دوستان و آشنایانی دارد. آنها وقتی چهرۀ مشخص او را در فیلم خانم علینژاد ببینند، چه دیدی نسبت به پیرمرد پیدا میکنند؟ آیا او از این پس زندگی عادی دارد؟ تازه جرمش چیست؟ به خانمی گفته "ما در خدمتیم" که میتواند دهها معنای خنثی یا مثبت داشته باشد!
من نمیدانم این کار با چه انگیزهای صورت میگیرد و هدف نهاییاش چیست؟
در ایران دهها و شاید صدها هزار وجود دارد که مثل اعضای سایر صنوف هر کدام اخلاق و رفتار و عقاید و گرایشهای خاص خود را دارند و دو نفرشان هم کاملاً شبیه هم نیستند! اینکه دوربینی رفتار یکی از آنها را اصطلاحاً شکار کند و بعد مسیح علینژاد آن را به عنوان فسق و فجور "قشرِ " از تریبونی به نمایش عمومی درآورد، آیا برای جامعۀ ما فرهنگساز است یا فرهنگسوز؟
جامعهای که روز به روز تحمل و مدارا و تساهل در آن رنگ میبازد و همۀ افراد و گروههای ی رنگارنگ در آن، خود را مظهر تمامعیار حق و همۀ آن دیگران را ، منشأ شر و خیانت کامل میدانند، آیا نیاز به فرهنگِ انصاف و تسامح و احترام دارد یا پردهدریها و هتاکیهای فزایندهای که گویی حد یقفی هم نمیشناسد؟
روزی که رسانههای جمهوری اسلامی، داستانی را علیه مسیح علینژاد ساز کردند، دلهای بسیاری به حال او و حال ت در ایران لرزید. حال مسیح که خود این تجربۀ تلخ و وحشتآور را از سرگذرانده است، با کدام منطق انسانی و اخلاقی به خود اجازه میدهد که با استفاده از تریبونی مفت و مجانی و رها از هرگونه مسئولیت و پاسخگویی، با آبروی دیگران و فرهنگ این سرزمین به این راحتی بازی کند؟
از من به مسیح نصیحت که این کارها هنر نیست ،افتخار و عاقبتی هم ندارد!
احمد_زیدآبادی
زن را اجباراً محصور کردن ، به مصلحت نیست
زن چه باشد؟! عالَم چه باشد؟! اگر گویی و اگر نگویی، او خود همان است و کار ِ خود نخواهد رها کردن ، بلکه به گفتن اثر نکند و بتر شود. مثلا نانی را بگیر زیر بغل کن و از مردم منع کن و می گو که : البته این را به کس نخواهم دادن، چه جای دادن؟! که نخواهم نمودن! اگر چه آن بر درها افتاده است و سگان نمی خورند، از بسیاری نان و ارزانی ! اما چون چنین منع آغاز کردی همه خلق رغبت کنند و در بند ِ آن نان گردند و در شفاعت و شَناعت (زشتی) آیند که : « البته خواهیم که آن نان را که منع می کنی ببینیم !» علی الخصوص که آن نان را سالی در آستین کنی و مبالغه و تاکید می کنی در نا دادن و نانمودن ، رغبت شان در آن نان از حد و اندازه بگذرد که : اَلاِنسانُ حَریصٌ مامُنِعَ (حدیت نبوی)
هر چند که زن را امر کنی که : « پنهان شو! » وَرا دغدغه
خود را نمودن بیشتر شود و خلق را از نهان شدن ِ او رغبت به آن زن بیش گردد. پس تو نشسته ای و رغبت را از دو طرف زیادت می کنی و می پنداری که اصلاح می کنی ! آن خود عین فساد است! اگر او را گوهری باشد که نخواهد که فعل ِ بد کند، اگر منع کنی و اگر نکنی ، او بر آن طبع ِ نیک خود و سرشت پاک خود خواهد رفتن. فارغ باش و تشویش مخور (نگران مباش) و اگر به عکس ِ این باشد، باز همچنان بر طریق خود خواهد رفتن. منع ، جز رغبت را افزودن نمی کند عَلَی الْحَقیقَة
منبع : شرح کامل فیه ما فیه مولوی ؛ کریم زمانی ص 254
در واقع نادر از شگفتی های بی مانند تاریخ ایران است.
گاهی فکر میکنم جادوگری فسونکار به قدرت و عظمت شکسپیر لازم است تا تراژدی حیات او را بنویسد. هیچ لازم نیست این شخصیت تاریخی را از عالم واقعیات به سپهر خیال انتقال دهیم تا رنگ و بوی تراژدی پیدا کند، او خود از لوازم و مشخصات یک قهرمان تراژدی چیزی کم ندارد.
آنچه کم داریم، روایتگری سختکوش و پژوهشگر و هوشمند است که چهره او را از پس پرده مات غبار گرفته و زنگار آلودِ متون تاریخی بیرون بکشد و در معرض دید تماشاگران بگذارد.
نادر برای تاریخ ایران هم رحمت و برکت بود و هم بلا و نقمت؛ عطیه آسمانی بود هم آغوش فاجعه و مصیبت. پیراهنی بود که تار و پود آن را از برکت و نفرین تنیده بودند. او در میدان جنگ فرماندهی بی نظیر و شجاع است و در مقام حکومت حاکمی جابر و سرکوبگر؛ و در عین حال موجودی است سخت نگون بخت و تیره روز، مُسخّر و محکوم یک نیروی جادویی مرموز که قربانی خود را بیقرارانه و لاعلاج به آب و آتش میکشد و شما را در کشاکش دو احساس متناقض ترحّم و تنفر شگفت زده می گذارد.
نکته سوم
بدگمانی است نسبت به همه کس و همه چیز که حکومت سرکوبگر گرفتار آن است و به بی رحمانه ترین وجه واکنش نشان می دهد.
نادر حتی در مورد فرزند دلبندش رضاقلی که در معرض سوء ظن توطئه بر ضد او قرار گرفته بود، نمی تواند تحمل کند و دستور میدهد چشمهای فرزند را کور کنند.
در واقع اول از همه خود ِسرکوبگر است که چشم عقلش کور میشود و خواه و ناخواه در دام مداحان و مجیز گویان میافتد.
میرزا مهدی خان از مثلث شوم یاد میکند که بر گرد نادر حلقه زده بودند و هر چه او می گفت ،فورا تصدیق و تحسین میکردند و سخن او را مصداق وحی آسمانی قلمداد می نمودند.
میرزا مهدی خان از این مثلث شوم به "سه نفر از خدا بی خبر" تعبیر می کند، ولی متاسفانه معلومات بیشتری درباره نام و نشان نمیدهد.
ویل دورانت در جایی این سوال را مطرح می کند که آیا درست است که گذشته تکرار ملالت بار خطاهایی است تا آینده نیز محکوم به ارتکاب آن در مقیاسی بزرگتر است؟
یاد گذشته و اندیشه آینده
دکتر محمدعلی موحد
دو جنبه شاعرانگی و عرفانی مولانا
مساله دیگری که امروز میخواهم توجه دوستان را جلب بکنم بر اینکه، مولانا دو جنبه دارد: یک جنبه «شاعرانگی» و یک جنبه «عرفانی». خیلی کم به جنبه شاعرانگی مولانا توجه شده است. مولانا در قله قاف شعر فارسی قرار دارد. تازه این پژوهشهای جدید به این نکات و ظرایف و پیچیدگیها و رموز شاعرانگی مولانا پرداختهاند، مخصوصا با توجه به معیارهای نقد ادبی مدرن، در مثنوی (این شاعرانگیها را) کشف میکنند و از این لحاظ خیلی جالب، خوب و مبارک است، به شرط اینکه مولانا را فقط به شاعرانگی تقلیل ندهیم. یادمان باشد او همانگونه که در قله قاف شعر قرار دارد، در اوج آسمانِ عرفان هم هست. گاهی فقط به جنبه عرفان مولانا توجه میکنیم و به جنبه شاعرانگی وی کم محلی بروز میدهیم. ولی گاهی (از این طرف) افراط میکنیم و به جنبه شاعرانگی وی توجه بیش از حد میکنیم. به نظرم هر دو مهم است. وقتی مولانا از عشق میگوید، زیبایی خیرهکننده تصاویری که ترسیم میکند، واقعا نفسِ آدم را بند میآورد. اصلا فوقالعاده است. شاعرانگی مولانا به جادوگری نزدیک میشود:
عشقش دلِ پر درد را بر کف نهد بو میکند
چون خوش نباشد آن دلی کو هست دستنبوی او!
از نظر شاعرانگی خوب نگاه کنید و دوستانی که اینجا در باب شعر کار کردهاند، توجه داشته باشند چه عرض میکنم:
ز قدِّ پر خم من در ره عشق
بر آب چشم من پل میتوان کرد
ز اشک خون همچون اطلس من
بُراق عشق را زین میتوان کرد
ز هر حلقه از آن زلفین پر بند
پی گردنکشان غُل میتوان کرد
تو دریایی و من یک قطره ای جان
ولیکن جزو را کل میتوان کرد
تو قاف قندی و من لام لب تلخ
ز قاف و لام ما قُل میتوان کرد
رهی دور است و جان من پیاده
ولی دل را چو دُلدُل میتوان کرد
خمش کن چون که بیگفتِ زبانی
جهان پربانگ و غُلغُل میتوان کرد
(درسگفتارهای مثنوی، استاد محمدعلی موحد)
حقیقت زیبا نیست ،زشت هم نیست چرا باید یکی از این ها باشد؟ حقیقت ، حقیقت است ، همان طور که عدد و رقم ، عدد و رقم است. وقتی کسی می خواهد وضعیت دقیق کار و کسب خود را بسنجد ، از اعدد و ارقام استفاده می کند.اگر ارقام حاکی از وضع غم انگیز کسب او باشند، آن ها را محکوم نمی کند و نمی گوید آن ها نامطبوع اند و متهمشان نمی کند که او را از توهم درآورده اند. پس چرا حقیقت را محکوم کند وقتی حقیقت در امور زندگی فقط به او خدمت کرده همان طور که اعداد و ارقام در کارها تجاری به او خدمت کرده اند؟ رگۀ بت پرستی در طبیعت ما ، چهره ای از حقیقت را پیش خود مجسم می کند که جامه ای سلطنتی پوشیده ، و وقتی حقیقت به صورت متواضعانۀ خود و با لباس ساده بر ما ظاهر می شود ، فریاد « سرخوردگی» می زنیم . عرف سنت باعث شده اند حقیقت را با اعتقادمان اشتباه بگیریم . عرف، سنت و نوع زندگی کردنمان ما را به آنجا سوق داده اند که باور کنیم نمی توانیم خوشبخت باشیم مگر تحت شرایط فیزیکئی خاصی که با آسودگی های خاصی همراه هستند. این حقیقت نیست، این اعتقاد و باور است. حقیقت به ما می گوید که خوشبختی ، حالتی از رضایتمندی ذهنی روانی است. رضایتمندی را می توان در جزیره ای دور افتاده، در شهری کوچک، یا در خانه های اجاره ای شهرهای بزرگ یافت. می توان آن را در کاخ های ثروتمندان یا کوخ های فقیران یافت.
گدایی که بر خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست
بخسبند خوش روستایی و جفت
به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت (سعدی)
منبع : از کتاب دربارۀ معنی زندگی از ویل دورانت
معیار و روش های اجرایی به مدیران و کارمندان کمک می کند که بهتر مورد ارزیابی قرار گیرند . این که یک سازمان یا اداره معیار اجرایی روشن دارد یا نه ، می تواند با پرسش از کارکنان معلوم شود . سوال « ایا کارتان را بخوبی انجام می دهید » اغلب یکی از دو پاسخ است که : « نمی دانم» یا « بله ، بنظرم همینطور است» . سوال بعدی می تواند همه چیز را آشکار کند این خواهد بود: « از کجا می دانید»پاسخ به نوعی به این شکل است : « تازگی ها مدیرم سرم خراب نشده است» یا « بی خبری خوش خبری است» . چنین پاسخ هایی به صورت تلویحی اشاره دارد به اینکه کارکنان تا زمانی که اشتباه نکنند بازخورد اندکی از بابت عملکردشان می گیرند ( تشویقی در کار نیست) . بروز این حالت در روابط کاری اسف بار است. . این عادت مدیریتی شبیه است به : « تنها رهایش کنید سپس بکُشیدش.» به این سبک مدیریت می توان فقط این عبارت را اطلاق کرد : « مدیریت مرغ دریایی.» . وقتی اشتباهی صورت می گیرد، مدیران مرغ دریایی ، به درون آن بحران پرواز می کنند ، سر و صدای زیاد راه می اندازند ، روی سر همه از آن بالا و بعد پرواز می کنند و می روند.
از کتاب رهبری در سطح برتر ؛ کنت بلانچارد
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود (مولوی)
هنگامی که برادر آلفرد نوبل ( بنیانگذار جایزۀ صلح نوبل ) از دنیا رفت ، او در شهر استکهلم رومه ای خرید تا از چاپ آگهی درگذشت برادرش در رومه اطلاع حاصل کند . اما دریافت که رومه نگاران او را با برادرش اشتباه گرفته اند .او فرصتی یافت تا آگهی درگذشت خود را در رومه بخواند و از نظر دیگران نسبت به خود آگاه شود. همان طور که می دانید الفرد نوبل پیش از آنکه بنیان جایزۀ نوبل را بگذارد، دینامیت را اختراع کرده بود. فکر می کنید که او در
رومه ، چگونه مطالبی را دربارۀ خود خواند؟ در خبر درگذشت ، او را مخترع دینامیت که عامل تخریب و انهدام شمرده می شد، معرفی کرده بودند. این نظرات سراسیمه و برافروخته اش کرد. او انتظار نداشت که پس از مرگ با چنین توصیفی بشناسندش. از ان پس کوشید تا خود را اصلاح کند. او تمام دوستان و نزدیکانش را گرد آورد و از آنان خواست تا چیزی را که با تخریب و ویرانگری متضاد است ، بیابند.
آنان به اتفاق صلح و آشتی را نقطه مقابل ویرانگری دانستند. چنین شد که او در فلسفه زندگی خود تجدید نظر کرد و کوشید تا چیزی را به وجود آورد که بتواند رو در روی تخریب قرار گیرد و به نام نیک او پس از مرگ بینجامد. او با پایه گذاری جایزه صلح نوبل به خواسته خود رسید.
بد نیست ما هم آگهی در گذشت خود را آن طور که میل داریم بنویسیم.
از کتاب سیری در کمال فردی نوشته کنت بلانچارد
هر طرف که دل اشارت کردشان
میرود هر پنج حس ،دامنکشان (ناز و کرشمه)
دست و پا ، در امر دل اندر مَلا (ظاهر)
همچو اندر دست موسی آن عصا
دل بخواهد پا در آید زو به رقص
یا گریزد سوی افزونی ز نقص
دل بخواهد ،دست آید در حساب
با اصابع (انگشتان) تا نویسد او کتاب
دست در دست نهانی مانده است
او درون، تن را برون بنشانده است
گر بخواهد، بر عدُو ماری شود
ور بخواهد بر ولی یاری شود
ور بخواهد، کفچهای( کفچه، قاشق) در خوردنی
ور بخواهد، همچو گرز دَه مَنی
دل چه میگوید بدیشان (به اعضا بدن)؟ ای عجب
طرفه(خوشایند ، شگفت) وصلت طرفه پنهانی سبب
دل مگر مُهر سلیمان(نبی) یافتست؟
که مهار پنج حس بر تافتست
پنج حسّی از برون میسور(تصرف شده) او
پنج حسّی از درون مامور او
ده حسّ است و هفت اندام و دگر
آنچ اندر گفت ناید میشمر
چون سلیمانی دلا در مهتری
بر پری و دیو زن انگشتری
مثنوی معنوی مولوی
زندگی زیباست (Life is Beautiful)
دیشب بیخواب شدم و برای صدمین بار فیلم کهنهنشدنی « زندگی زیباست» ساخته روبرتو بنینی را دیدم. به این فیلم مدیون هستم. تسکینم میدهد. جانم را نوازش میکند. غبار تلخی و یأس را از روانم میزداید. خشم و بیزاری را میشوید و با خود میبرد. به جایش صبر و ثبات و امید میآورد. فیلم را یک ایتالیایی ساخته اما بال در بال این فیلم به آفاق دنیای مولانا و سعدی و حافظ و بوسعید پرواز میکنم.
داستان فیلم درخشان است. مردی سبکروح و مهربان و مثبتاندیش به زنی نازنین و سزاوار عشق دل میبازد. ثمره ازدواجشان پسری زیرک و دوستداشتنی است؛ یک خانواده خوشبخت و شاد که رشتههای مودتی گرم آنها را مثل زنجیر به هم میبندد.
ناگهان طوفان میآید؛ جنگ جهانی دوم. این خانواده
یهودی هستند. نکبتی که دیگرانش آفریدند دامان زندگی کوچکشان را میگیرد. آنها را به اردوگاه کار اجباری میبرند. همان اردوگاههایی که وصفشان را خواندهایم و دیدهایم. در اردوگاه، زندگی، تباهترین و سیاهترین و زشتترین و سختترین رویش را نشان میدهد. پدر و پسر یکجا اسیرند. مرگ ارزان است. تیغ زندگی برّنده و بی محاباست. میدرد و مرهمی نیست. بیچاره گوئیدو! چه کند با این خشونت بی مهار؟. فرزند پنج سالهاش را چه کند؟
چارهای میاندیشد. خرد روشنش را به کار میاندازد. زندگی همین است! من که این وضع را نساختم! این دوزخ محصول جنون و خودکامگی متوهمانی است که میخواهند دنیا را به بهشت آرزوهایشان مبدل سازند. باید تا آنجا که مقدور من است اردوگاه جهنمی را برای پسرم قابل تحمل کنم. فکری به نظرش میرسد. باید پسرم را فریب بدهم. پسرم سربههوا و بازیدوست است. به او میگویم همه این ماجراها بازی است. نمایش است. هر کدام از ما در این بازی نقشی داریم. گوئیدوی مستأصل؛ پدری که بر لب بحر فنا منتظر است، مقدورش همین است که با فریب و قصهسرودن رنج زندگی را برای پسرش تابآوردنی کند. نقاب بر زشتی بیپایان زندگی بیفکند. تا پسرش شاد باشد. غمگین نباشد. زندگی کند. از این ستون به آن ستون فرج است. شاید فردا روز بهتری باشد برای پسرش.
فیلم Life is Beautiful به ظاهر کمدی است اما در واقع مرثیهای است رسا که بر بدبختی ناگزیر تبار انسان خندیده است. خورشید سردی است که از لوش و لجن دمیده است. دمیدن آن هم از سر ضرورت بوده است. ضرورتی که دستکم گوئیدو با حس پدرانهاش آن را خوب احساس میکند. عشق به پسرش، تعهد به آینده پسرش، شفقت بر معصومیت و بیپناهی پسرش، حجّت موجّه اوست که به نفع زندگی ، به نفع امید، به نفع فردای بهتر ، فرزندش را و شاید خودش را فریب بدهد. گوئیدو همهی هنرش را به کار انداخت تا پسرش این بازی را بپذیرد. تا این بازی برایش لذتبخش باشد. هرچه از دستش برآمد کرد. مرگ تراژیکش را نیز به بازی گرفت. آه از آن شکلک شوخ و شنگش وقتی که به مسلخ میرفت. تا دم مرگ هم به زندگی به شادی پسرش دل بسته بود. همین از دستش برمیآمد. عاشقان چنیناند.
مقدور من سریست که در پایت افکنم
گر زانکه التفات بدین مختصر کنی
انسان در رنج و درد آفریده شده در خسران میزید و مرگ. این دایره عجز و عزا را باید تاب آورد. گوئیدو میگوید که در اردوگاه مرگ هم میشود زندگی را زیبا دید. میشود کوشید تا به سهم خود از پلشتی، زیبایی رویاند. میشود به حکم ضرورت و علیرغم قواعد صلب عقل، به دنبال رویاندن سنبل از زمین شوره بود. در دل ظلمانیترین شبها هم باید به فردا چشم دوخت و روز را دوست داشت که آخری بود آخر شبان یلدا را. گوئیدو امیدواری را شعار نمیدهد آن را زندگی میکند. با همهی توش و توانش هم زندگی میکند.
شب تمام شد. صبح آمد. گوئیدو نماند تا صبح سپید را ببیند. سر خمّ می سلامت. پسرش و همسرش اما ماندند و به سوی آینده رفتند.
به سوی آینده رفتند تا در روزگاری دیگر و در اردوگاهی دیگر گرفتار پتیارهای دیگر شوند.
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است غبارا تو بمان.
منبع: نور سیاه یادداشتهای ایرانشناسی میلاد عظیمی
خاطرۀ ه ا سایه ( هوشنگ ابتهاج) از ده شب شعر گوته
قرار این بود که اونهایی که شب، شعر و قصه خوندن، فردای اون شب می رفتند به خیابون نایب السلطنه، در مقر انستیتو گوته؛ اونجا یک حیاط بزرگ بود و یک ایوانی بود که شاعر اونجا می نشست و هزار تا آدم هم بودن که از میون اونها یه عده از شاعر و نویسنده سوال می کردن و عموما هم سوال ها پرت و پلا بود. مثلا شما صبح شعر می گین یا شب و از این حرفها. من نمی خواستم برم چون اصلا اهل این جور جمعها نیستم دیگه. به آذین اینا گفتن که نمی شه و تو می خوای قرارهای ما رو بهم بزنی خلاصه رفتم.
یه جوونی از تو جمعیت گقت: آقای سایه اگه یه آدم به یه نان و پنیر ساده قناعت بکنه بهتر از این نیست که بره تو دستگاههای دولتی استخدام بشه و کار بکنه؟ شما توضیح دارین که چرا به رادیو رفتین؟. خُب هنوز پیش از انقلاب بود ، تو اون بحران اجتماعی . و هیچ کس هم نمی دونست فردا چی می شه . من یه نگاهی کردم . از یه طرف کسی نیستم که به سوال جواب ندم. گفتم: من فقط یه چیز به شما می تونم بگم: من اون موقع که تو سیمان تهران بودم انقدر حقوقم بوده ، رقم گفتم ، وقتی اومدم به رادیو حقوقم این قدر بود. آیا من دیوانه بودم که حقوق سیمان تهرانو ول کردم و رفتم حقوق خیلی کمتر رادیو را انتخاب کردم. یا دیوانه بودم، یا خیال می کردم کار من اثری داره . دیگه هیچی نگفتم.
جلسه که تموم شد همون جوون با چند نفر دیگه اومدن دور منو گرفتن و گفتن آقا ! باور کنید ما قصد جسارت به شما نداشتیم ولی یه سوالی تو ذهن ماها بود. واقعا فضا اینطوری بوده اون موقع به خصوص میان چپ ها؛ معتقد بودن کسی که در زمان شاه کشته نشده ، به زندان نیفاده و تبعید نشده، حتما ساخته با دستگاه . فضا این طور بود واقعا ؛ می گفتن اگه تو چپ هستی ، مبارز اجتماعی هستی، پس چرا نکشتنت؟ حتما ساخت و پاخت کردی. این فکرا موج می زد تو جامعه. حاصل همۀ این حرفها شد این بیت:
سحرم کشیده خنجر ، که چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
از کتاب پیرپرنیان اندیش ص 1081
1- مثنوی معنوی مولوی سراسر قصه و حکایت است. حکایت هایی با دید ژرف بین و ظریف اندیش نکته سنج جلالالدین محمد بلخی معروف به مولانا . اهل فن می تواند تقسیم بندی انواع مکاتب ادبی صده های اخیر (رئالیسم ، سوررئالیسم ، و .) را در حکایت های مثنوی مشاهده نمایند. البته این شش دفتر دریایی است که هر کس به تناسب ذوق و سلیقه خود از آن می تواند استفاده کند . درست است که ملای روم (بلخی) از حکایت ها برای بیان افکار و نظرات خود نتیجه گیری می کند . اما نگاه و اندیشه ناب و خاص او خیلی حرف برای خواننده دارد . بطور مثال ترکیب کلمات ساده و یا مثلها و ضرب المثل او اعجاب انگیز است که می تواند مورد توجه شعرا و نویسندگان باشد.
2- در دنیای مجازی مطالبی منتشر می شود که در نگاه اول سخنان مهمی بنظر می آید و بیننده زیادی بخود جلب می کند بخصوص با نام اشخاص مشهوری همچون جرج اورول ، نیچه و خاویر کرمنت نویسنده کتاب بیشعوری و. که دهان هر بیننده را می بندد و قوه تفکر را به کنار می زند ، اما باکمی تامل به سطحی بودن مطلب می توان پی برد و یا اینکه ناشر از زمان و مکان آن نوشته و انطباق آن با زمان فعلی ناتوان است. بطور مثال حکایت زیر:
« مظهر العجائب؛ یعنی کشوری که مردمانش با دست خود گور خود را می کنند و بعد گناهش را به گردن مظهر العجائب؛ یعنی کشوری که مردمانش با دست خود گور خود را می کنند و بعد گناهش را به گردن امریکا و انگلستان و استعمار و امپریالیزم و صهیونیزم می اندازند.مظهر العجائب؛ یعنی کشوری که مردمانش؛ صبح مصدقی اند؛ عصرش توده ای اند؛ غروبش سلطنت طلب اند؛ و شامگاهش امت اسلام و صهیونیزم می اندازند.مظهر العجائب؛ یعنی کشوری که مردمانش؛ صبح مصدقی اند؛ عصرش توده ای اند؛ غروبش سلطنت طلب اند؛ و شامگاهش امت اسلام »
اما چند سوال ساده ؛ آیا «ملت» گور خود را می کَند یا «دولت و امریکا و انگلیس و استعمار»؟
أیا مردمانی که صبح مصدقی و عصر توده ای و غروبش سلطنت طلب ؛ همه ی «مردم« بودند که با یک چوب رانده می شوند ، یا هر کدام از این شعار متعلق به گروهی از مردم اند (کاری به چون و چرایی وقایع و مردم در سه وعده روز ندارم)
این روشنفکران با این شناخت از مردم چرا وارد ت شده اند؟
3-مولوی نظرش را درباره قصه چنین بیان می کند:
نی چنان کافسانهها بشنیده بود *همچو شین بر نقش آن چفسیده بود
تا همیگفت آن کلیله بیزبان *چون سخن نوشد ز دمنه بی بیان
ور بدانستند لحن همدگر*فهم آن چون مرد بی نطقی بشر
در میان شیر و گاو آن دمنه چون *شد رسول و خواند بر هر دو فسون
چون وزیر شیر شد گاو نبیل * چون ز عکس ماه ترسان گشت پیل
این کلیله و دمنه جمله افتراست * ورنه کی با زاغ لکلک را مریست
مفهوم شعر : چنان به افسانه و حکایت ها نچسب همانطور که حرف «ش» به کلمه نقش چسبیده ، آن کلیله بی زبان چگونه بدون بیان با دمنه صحبت کرد؟فرض هم کلیله و دمنه حرف همدیگر را می فهمیدند آدمیزاد چگونه حرف آن دو که به زبان حیوان بود فهمید و کتاب کلیله و دمنه را نوشت؟چگونه آن گاو نجیب وزیر شیر شدو فیل از عکس ماه ترسید ؟این کتاب کلیله و دمنه سراپا افترا و تهمت است وگرنه چه دوستی بین لک لک زاغ می تواند باشد.
نتیجه گیری می کند که :
ای برادر قصه چون پیمانهایست*معنی اندر وی مثال دانهایست
دانهٔ معنی بگیرد مرد عقل*ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
نقل= جابجا شدن ،عوض شدن
سه گروه مردم خامی که دست پخت دیگران را می خورند:
1- کور دوربین
آن یکی بس دوربین و دیدهکور
از سلیمان کور و ، دیده پای مور
2-تیز گوش ِ ناشنوا مطلق
و آن دگر بس تیزگوش و سخت کر
گنج و در وی نیست ،یک جو سنگ زر
3- دامن دراز
وآن دگر عور و لاشهباز
لیک دامنهای جامهٔ او دراز
حال گفتگوی آنان جالب توجه است وقتی که کور اعلام می کند "از دور گروهی از مردم را می بینم که از فلان قومند و تعدادشان چنان است! ". کر می گوید "بله ! صدای آنان را می شنوم و و آنچه در خفا و آشکار می گویند بر من روشن است ! " . سومی که است هشدار می دهد که "نگرانم مبادا از دامنم ببرند و آن را کوتاه سازند!!
گفت کور اینک سپاهی میرسند من همیبینم که چه قومند و چند
گفت کر آری شنودم بانگ شان که چه میگویند پیدا و نهان
آن گفت ترسان زین منم که ببرند از درازی دامنم
بخش کوتاهی از سخنان حبیب یغمایی درباره ی سعدی
داستانی خودمانی بگویم: در منزل دشتی، بنان خواننده ی معروف این غزل سعدی را خواند که لذت و طرب حالی به اهل مجلس که همه از خواص بودند، دست داد:
حُسن تو دایم بدین قرار نماند
مست تو جاوید در خمار نماند
ای گل سرمست نوشکفته نگه دار-
خاطر بلبل- که نوبهار نماند
مجلسیان از شدت تأثر اشک به چشم آوردند، گریستنی عارفانه.
تکرار داستانی دیگر مناسب است:
با مرحوم فروغی غزلیات سعدی را تصحیح می کردیم، به این غزل رسیدیم:
بخت آیینه ندارم که در آن می نگری
خاک بازار نیارزم که بر آن می گذری
و چون به این بیت رسیدیم:
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید، غم مردم نخوری
آن بزرگوار(مرحوم فروغی) چنان گریست که بیهوش درافتاد.
http://www.golha.co.uk/fa/programme/174
زیاد اتفاق می افتد که رفتار و کردار دیگران باعث تعجب ما می شود، حتی افراد و نزدیکانی که سالها است با آنها دوست هستیم یا باهم زندگی می کنیم . رفتارشان را درک نمی کنیم و زبان به نصیحت می گشایم . نصیحتی اکثرا بی فایده . زیرا یا در زمان نامناسب ( زمانی که طرف آمادگی شنیدن ندارد) و یا با زبان نامناسب (گفتار رک و مستیقیم) شروع به پند و اندرز می کنیم که بی فایده یا کم فایده است.
خوب و بد مطلق وجود ندارد ، بلکه نسبی است(نسبت به اکثریت جامعه) . مولوی در مثنوی بخوبی و گاه با جزئیاتی حیرت انگیز این موارد شرح داده ، در یکی از حکایت های مثنوی شخصی با یکبار دیدن عاشق دختری می شود که هشت سال نامه نگاری می کرده و جوابی دریافت نمی کرده ، شبی در کوچه دنبال معشوقش می گشته که عوان ( داروغه، پاسبان، مامور دولتی) به خیال اینکه است جوان را دنبال می کنه و او از ترس عوان داخل باغی می شود و می بیند معشوقه اش در باغ با فانوس در جوی آب دنبال انگشترش می گردد. جوان شروع به دعا کردن برای داروغه می کند که:
او عوان را در دعا در میکشید
کز عوان او را چنان راحت رسید
بر همه زهر و برو تریاق بود
آن عوان پیوند آن مشتاق بود
عوان اگر برای همه زهر و موجب ناراحتی است اما برای من راحتی و پادزهر شد. مولوی از این مثال نتیجه گیری می کند:
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان
بد و خوب صددرصد در جهان وجود ندارد بلکه این امور نسبی است .دوباره چند مثال می آورد:
در زمانه هیچ زهر و قند نیست (در روزگار هیچ تلخ و شیرینی نیست که)
که یکی را پا دگر را بند نیست(برای یکی به منزله کمک پا )
مر یکی را پا دگر را پایبند (برای آن دیگری زنجیر پا باشد)
مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند(برای یکی زهر و برای دیگری همان کار قند)
زهر مار آن مار را باشد حیات( مثال دیگر زهر برای مار مایه زندگی است و از دشمنانش محافظت می کند)
نسبتش با آدمی باشد ممات ( اما برای آدمیان زهر مار مرگ آور)
خلق آبی را بود دریا چو باغ ( برای موجودات آبی دریا چون باغ و بوستان)
خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ (برای موجودات خاکی و زمینی مرگ آور)
همچنین بر میشمر ای مرد کار ( چنین است ای مرد فهیم )
نسبت این از یکی کس تا هزار( از این نسبت ها می توان هزاران مثال زد)
مولوی یادآوری می کند اگر می خواهی کسی را درک کنی از چشم و نگاه او (عشاق) به مسائل نگاه کن آنگاه بواسطه این درک ، زهر هم برای شما شِکر و شیرین می شود.
گر تو خواهی کو ترا باشد شکر (اگر می خواهی آن مورد تلخ برای شما شیرین شود)
پس ورا از چشم عشاقش نگر ( پس باید با چشم خواهانش بنگری)
منگر از چشم خودت آن خوب را (از چشم خودت منگر)
بین به چشم طالبان مطلوب را ( با چشم خواهانش ببین)
چشم خود بر بند زان خوشچشم تو(چشم خودت را بر آن خوشرو ببند)
عاریت کن چشم از عشاق او( چشم عشاق خواهان را قرض کن)
بلک ازو کن عاریت چشم و نظر ( نه تنها چشم او ، بلکه بینش و نگرش او را هم قرض کن)
پس ز چشم او بروی او نگر ( و از چشم او بر مسائل اونگاه کن)
معانی نمادین ( سمبولیک) آتش فراوان است. آتش پالایش دهنده است، آتش همه آلودگی ها را پاک و مطهر میسازد، حتی گناهکاران با آتش پاک می شوند .آتش کثرت را به وحدت می رساند، همه چیز در آتش به یک چیز بدل می شود .آتش مورد احترام بسیاری از اقوام پیش از مسیحیت بوده و جدای از آیین میتراییسم و فرقه های گنوسی ملل دیگری نیز آن را می ستودند. حتی آیینی آلمانی تا سده نوزده به نام NOtfeur یا آتشِ اعلام خطر وجود داشت که به نیتی مذهبی یا برای عبادت پروردگار و استغاثه و یاری جویی از او اجرا می شد.
آتش همچون واسطه و وسیله ای برای تولد دوباره (نوزایی) و صعود به مرحله ای بالاتر و والاتر نیز عمل می کند (اسطوره ققنوس را از یاد نبریم) ، همچنین آتش عنصری اساسی در کیمیاگری و در
نتیجه عنصر مورد علاقه اسطوره شناسان و رمزگرایان است . آتش بهترین نماد برای چهره متناقص و پارادکسیکال شخصیت های داستانی به شمار می رود ؛ زیرا آتش در دوزخ در کار سوزاندن و خشم گرفتن است و هم در فردوس روشنایی بخش و نابودکننده سرما و برودت است، هم مهربان و آرامش بخش است و هم ستمگر و ویران کننده، هم خیر است و هم شر ، هم زندگی بخش است و هم کشنده و نماد مرگ، هم نشان کینه و تنفر است و هم نمادی برای عشق.
آتش دو قلمرو خیر و شر را یکجا در خود دارد و جمع اضداد است .آتش که مرگ را در خود دارد در عین حال نماد جاودانگی است. در ضمن آتش را روح (درمقابل جسم) خوانده اند زیرا نه وزن دارد و نه ملموس (مثل جسم و تن) است، با این حال وجود دارد و جان می بخشد و میل به فراز(تعالی و بالا) می کند، در آیین های اشراق گرا نیز همواره آتش را تمثیلی برای « روشن شدگی» و اشراق دانسته اند.
آتش نماد وحدت درعین کثرت است. آتش نماد قدرت کامل در نزد برخی داستان نویسان است زیرا بر خلاف سه عناصر آب و باد و خاک طبع دوگانه دارد ، یکی نهان و دیگری آشکار . ارسطو از چنین کیفیتی به عنوان وجود بالقوه و بالفعل یاد کرده است. و افلاطون آن را مقعول و محسوس می نامد. همچنین موجودات هوس تکثیر خود را از آتش می آموزند.
شیطان نیز از جنس آتش است.
درک منفی و دلسرد کننده، ناامید و مأیوس از وقایع و اتفاقات؛ منفعل بودن و به دنبال مقصر گشتن، تصویر سازی طولانی مدت و غیرواقع بینانه از شکست، اعتماد به نفس پایین همراه با گفتگوی درونی یا بیرونی منفی که اوضاع را بدتر هم می کند.
اعتقاد به اینکه علی رغم مشکلات و سختی های موجود، اتفاق های خوبی در راه است. خوش بینی دقیقاً نقطه مقابل بدبینی است. همه ما افرادی را دیده ایم که چگونه با تلاش و خوشحالی بر چالش ها غلبه می کنند. افراد خوش بین از موقعیت های سخت برای توانمندشدن در مقابله با مشکلات و حل آنها استفاده می کنند. متأسفانه خوش بینی همیشه برای حل مشکلات کافی نیست. اما تفاوت در اینجاست که فرد خوش بین هنگام مواجه با شکست آن را موقتی در نظر گرفته و ناتوانی اش را بابت چنین شرایط و موقعیتی، مقطعی می داند و آنرا به همه مسائل تعمیم نمی دهد.
آن به در میرود از باغ به دلتنگی و داغ
وین به بازوی فرح میشکند زندان را (سعدی)
مولوی گفته:
گر تو باشی تنگدل از ملحمه ( فتنه، شورش)
تنگ بینی جمله دنیا را همه
ور تو خوش باشی به کام دوستان
این جهان بنمایدت چون گلستان
ای بسا کس رفته تا شام و عراق
او ندیده هیچ جز کفر و نفاق
وی بسا کس رفته تا هند و هری(هرات)
او ندیده جز مگر بیع و شری( خرید و فروش)
وی بسا کس رفته ترکستان و چین
او ندیده هیچ جز مکر و کمین
خلاصه می کند که آدم افسرده را به بهشت هم ببری آن را زشت می بیند
گر بود فردوس و انهار بهشت
چون فسردهٔ یک صفت شد ، گشت زشت
( که خوانده می شود: چون فسردهٔ یک صفت شد . گشت زشت ،گر بود فردوس و انهار بهشت)
1- یکی به نعل یکی به میخ؟!
فیلمهایی مثل طاعون در فضای مجازی منتشر میشود که عدهای برای نشان دادن ایمان خود ضریح حرمها را لیس میزنند.
از دیگرسو در همین فضای مجازی عدهای نیز هستند که به دستاویز اعمال چندشآور جماعت لیسندگان و کلپترههای پدر طب اسلامی و یاوههای فلان مداح و ، اساساً به اعتقادات مذهبی مردم توهین میکنند و اصل ایمان و توکل و توسل را مسخره میکنند؛ انگارنهانگار که بخش بزرگی از مردم ایران هم باورهای دینی خود را دارند و هم معقول و محترم و معتدل هستند و هم به توصیههای پزشکان متخصص عمل میکنند. انگارنهانگار که میتوان متدیّن و مؤمن بود و لیسنده نبود و میتوان به هیچ دین و مذهبی باور نداشت اما عقاید و اعتقادات مذهبی مردم را مسخره نکرد و موجب رنجش آنها نشد. سخن از تمسخر و طعنه است نه نقد و تحقیق.
این دو گروه افراطی دو روی یک سکه هستند. هر دو مضر و خطرناک هستند. اظهار بیزاری یک فرد از هر دو دسته به معنای یکی به نعل و یکی به میخ زدن نیست بلکه حرمت گذاشتن به عقل و اعتدال و حریت است. من از آن کسی که چشم خود را میبندد و دهان خود را میگشاید و اعتقادات مذهبی مردم را مسخره میکند به همان اندازه میترسم که از آیتالله پدر طب اسلامی و قوم لیسنده. از یاد نبریم دو قطب افراطی از اعمال افراطی دشمن خود تغذیه میکنند و به تندروی خود مشروعیت میبخشند و صداهای معتدل را به محاق میبرند. باید بازی افراطیون را بههم زد و نباید گذاشت دو به دست آنها بیفتد. از هایوهوی آنها نباید هراس داشت و کار خود را باید کرد. ( مطلب بالا از تلگرام آقای میلاد عظیمی می بشد)
2- مولوی در مثنوی سروده:
از خدا میخواه تا زین نکتهها
در نلغزی و رسی در منتها
زانک از قرآن بسی گمره شدند
زان رسن (ریسمان) قومی درون چَه (چاه) شدند
مر رسن را نیست جرمی ای عنود (نافرمان، ستیزنده)
چون ترا سودای (اندیشه) سربالا(تعالی و ارتقا) نبود
از نظر مولوی قرآن ( رسن ) وسیله است می توانی به درون چاه بیفتی و یا از چاه بیرون بیایی . البته تمام وسایل از ساده ترین تا پیچیده ترین و نیز همه علوم وسیله اند . خیر و شر بودنشان بستگی به نوع استفاده دارد . مثلا از هواپیما هم در حمل و نقل و هم در جنگ برای کشتار مردم استفاده می شود .
ترس اساساً یک واکنش عادی انسان ها هنگام مواجهه با خطر است. این واکنش هدف محافظتی دارد. هنگام مواجهه با خطر، سیستم عصبی با ترشح هورمون انسان را آماده« مبارزه یا فرار » می سازد تا در برابر تهدید، مبارزه یا فرار کند.
اما فوبیا یا هراس، ترسی غیر منطقی است که فرد نسبت به خطرات غیر واقعی و غیر منطقی احساس می کند. مثل ترس از محیط های باز یا بسته، ترس از حیوانات بی آزار و… هراس یا فوبیا ترسی بیمارگونه است که عملکرد فرد را در زمینه های مختلف محدود می کند. برای مثال فردی که از گربه می ترسد بیرون نمی رود مبادا با گربه ای رو به رو شود.
همانطور که از این تعاریف بر می آید این دو متفاوت هستند. یکی واکنشی بیمارگونه و دیگری واکنشی طبیعی است. مثلا کسی می گوید: من فوبیای رانندگی دارم، وقتی رانندگی می کنم خیلی می ترسم که مبادا تصادف کنم. به این جمله توجه کنید. فرد ادعا می کند فوبیای رانندگی دارد ولی به هرحال رانندگی می کند. این ماهیت ترس است نه فوبیا. وقتی فرد از رانندگی و یا از شنا کردن و یا … می ترسد، به هرحال آن را انجام می دهد. ترسش را با تمام وجود حس می کند ولی کاری که می خواهد را انجام می دهد. اما زمانی که کسی فوبیای رانندگی و یا هرچیز دیگر دارد، اصلا تن به انجام آن نمی دهد. با این مثال حتما متوجه تفاوت بین فوبیا و ترس شده اید.
فوبیا ها در دسته اختلالات اضطرابی دسته بندی شده و بسیار شایع هستند.
مولوی این دو را بخوبی در شعر سروده :
عقل جزوی آفتش وهمست و ظن
زانک در ظلمات شد او را وطن
بر زمین گر نیم گز راهی بود
آدمی بی وهم آمن میرود
بر سر دیوار عالی (بلند) گر روی
گر دو گز عرضش بود کژ(کج) میشوی
بلک (بلکه) میافتی ز لرزهٔ دل به وهم
ترس وهمی را نکو بنگر بفهم
گز: واحد طول د قدیم به اندازه فاصله آرنج تا نوک انگشتان
ALARA یک اصل و یک واژهٔ اختصار یافته در مهندسی هسته ای، رادیوبیولوژی و فیزیک بهداشت است.
ALARA مخفف As Low As Reasonably Achievable میباشد (آنقدر کم که منطقا دستیافتنی باشد)، و مفهوم «هر چه کمتر موجه شدنی»، و لذا معنی عوامل اجتماعی و اقتصادی که باید برای حفاظت در برابر تشعشع مد نظر قرار گیرند را میرساند.
اگرچه این اصل در مهندسی هسته ای و رادلوبیولوژی تعریف شده ، اما
بطور مستقیم و غیر مستقیم در سایر رشته نیز کاریرد دارد. مثلا در مهندسی عمران برای ساختن پلی که قرار است فقط برای عابر پیاده باشد به اندازه پلی که برای عبور وسایل نقلیه سنگین است هزینه و مصالح ساختمانی استفاده نمی شود . در خانواده هم همینطور باید باشد. برای بندرت پیش می آید که کسی مواد شوینده یک سال خود را انبار کند . در معنی فارسی این اصل «هر چه کمتر موجه شدنی» بحث بر سر لغت «کمتر» است . یعنی چقدر کمتر؟ مثلا در ویروس کرونا رفت و آمد و تجمع کمتر باید « موجه شدنی» باشد . یعنی نمی شود بعلت تماس کمتر مراکز بهداشتی درمانی و صنایع در خدمت سلامت مردم را تعطیل نمود ،با رعایت مسائل بهداشتی باید فعال باشند . در غیر اینصورت از آنطرف بام خواهیم افتاد. اما می توان کارهای درجه دوم و درجات پائین را برای روزهای دیگر برنامه ریزی نمود
توصیه های پزشکی را جدی بگیریم . هر چه ابتلا به این بیماری کمتر باشد ، مراکز درمانی بهتر می توانند خدمت ارائه نمایند.
در تصویر هم می توان لغت را با توصیه پزشکان درباره کرونا توضیح داد
Time به معنی زمان هر چه مدت بیشتری در مکان های آلوده باشیم ، احتمال( توجه بفرمائید احتمال نه صد در صد) واگیری بیشتر است (رابطه مستقیم دارد)
Distance یعنی فاصله از بیمار هرچه بیشتر باشد احتمال واگیری کمتر ( رابطه مع دارد)
Shied محافظ یا همان ماسک
با آرزوی موفقیت و سلامتی برای کادر بهداشتی درمانی کشورم .
یاد استاد ایرج افشار را در سالروز درگذشتشان (هجدهم اسفند) گرامی میداریم.
عمل کردن به سخنان حکمتآمیز در گام نخست در گرو فهمِ آن سخنان است. پس از فهم نیز کار به پایان نمیرسد و تازه آغاز راه است؛ زیرا هم باید ظرفیت و قابلیت و توانایی عمل کردن بدان سخن در آدمی باشد یا بهتدریج پدید آید و هم علاقه، عزم و اراده و همت و تلاش برای عملی کردن آن. از همینروست که با وجود آنکه تمام رازهای خوشبختی بر بشر آشکار است گروه اندکی بهواقع خوشبخت میزیند. همواره هم باید به شیوههای گوناگون و زبانهای مختلف حکمتها را بازگفت تا شاید یکی از آن بیانها با طبعی از طبایع رنگارنگ مردمان سازگار افتد و بر آن اثری نهد. یکی از شگرفترین سخنانی که در زندگیام شنیدهام این بیت حضرت مولاناست:
. وان را که مدد از اندرون است
زین عالمِ بیمدد نترسد
او میداند که عالم به ما مددی نمیرساند. عالم (که منظور از آن هم چرخ فلک تواند بود و هم عالمیان و آدمیان) همواره ما را در هجوم رنجهای گوناگون از بیماری و درد جسمی گرفته تا بلایای طبیعی و جنگ و فقر و تبعیض و ظلم و. قرار میدهد. اما نباید از این عالم بیمدد ترسید. چرا؟ چون مدد راستین نه از بیرون، که از درون آدمی میآید. در قرائت عمقی دین و عرفان، آنچه دینورزان و نیز عارفان در «خدا» و «غیب» میجویند همان است که از درون میآید. خدا یا به زبان دیگر غیب، بیگمان «عالم بیمدد» نیست. چیزی است که دیده نمیشود و آن همان نیرویی است که از درون آدمی میجوشد و به او میل بقا و تعالی میبخشد. مولانا از درون مدد میجوید و سرشار از شور و شادی، در برابر عالم بیمدد میایستد و هرگز سر خم نمیکند و خم به ابرو نمیآورد. به همین یک حکمت عمل کردن زندگی را یکسره دیگرگونه میکند؛ اما کو «فهم درست» و پس از آن کو «عزم درست».
من هم سالها شعر حضرت مولانا را میخواندم و لذت میبردم و بدان سرخوش بودم؛ ولی به کنه آن پی نبرده بودم تا آنکه روزی در دیدار با استاد ایرج افشار از او پرسیدم: «استاد شما انسانی خستگیناپذیرید و در زندگی یک دم از پا ننشستهاید، هرچند گاه با کارشکنیها و دشمنیهای بسیار مواجه بودهاید، اما تمام اینها انگار شما را بیشتر تحریک و تشویق کرده است. امید شما از کجا میآید؟ قدرت شما از کجا سرچشمه گرفته است؟». آن بزرگِ بیجانشین به روش همیشگیاش کوتاه و فشرده، بیمقدمه و مؤخره، پاسخ داد: «از خودم».
و اینجا بود که حس کردم حرف مولانا را به عالم عمل نیز میتوان آورد و آن بیت او تنها یک سخن زیبا نیست.
در این روزهای سخت که عالم بیمدد، تمام ساز و عدّت خود را برای از پا درآوردن ما جمع کرده ناامید شدن طبیعیترین واکنش است؛ ولی کاش بشود امید را از درون خود بجوییم و زین عالم بیمدد نترسیم.
نوشتههای مهدی فیروزیان
درنگی در فرهنگ و هنر ایرانزمین
« فیس بوک ظرف سه سال به سایت شمارۀ یک در زمینه سرگرمی تبدیل می شود»
« تغییر رژیم در کره شمالی طی دو سال آینده.»
«احتمال سقوط یورو»
«پروازهای فضایی کم هزینه تا سال 2025.»
« نبود نفت خام ظرف پانزده سال آینده.»
هر روز، کارشناسان با پیش بینی های شان ما را بمباران می کنند. اما آن ها چه قدر قابل اعتمادند؟ تا چند سال قبل کسی به خودش زحمت نمی داد این پیش بینی ها را بررسی کند تا این که فیلیپ تت لاک دست به کار شد. او در دوره ده ساله 28361 پیش بینی را از 284 نفر، که خود را متخصص می دانستند، ارزیابی کرد. نتیجه: متخصصان ، به لحاظ دقت، فقط اندکی بهتر از کسی که به صورت تصادفی پیش بینی می کند عمل کرده بودند و از بین آن ها، بدترین پیش بینی مربوط به نابودی و فروپاشی بود. برخی از این پیش گویان فروپاشی کانادا ، نیجریه ، چین،هند،اندونزی، افریقای جنوبی، بلژیک و اتحادیه اروپا را پیش بینی کرده بودند، در حالی که هیچ یک از این کشورها متلاشی نشدند.
جان کنت گالبریث ، اقتصاددان دانشگاه هاروارد، نوشته است « دو نوع کارشناس پیش بینی داریم ، آن هایی که نمی دانند و آن هایی که نمی دانند که نمی دانند(جهل مرکب) .» این اظهار نظر او را به چهرۀ منفور در صنف خود تبدیل کرد . پیتر لینچ که مدیر سرمایه گذاری است، به شکل طعنه آمیزتری جمع بندی می کند « امریکا شصت هزار اقتصاددان دارد. خیلی از آن ها تمام وقت استخدام شده اند تا رکودهای اقتصادی و نرخ های سود را پیش بینی کنند و اگر می توانستند دوبار پست سرهم این کار را با موفقیت انجام بدهند، تا حالا همه شان میلیونر(میلیاردر فعلی) شده بودند. تا جایی که من می دانم، اکثرشان کماکان مشغول به کارند و حقوق خوبی دریافت می کنند که البته این باید چیزهایی را به ما ثابت کند.» این مربوط به ده سال قبل است. امروز امریکا می تواند سه برابر آن زمان اقتصاددان را استخدام کند، بدون تاثیر یا با حداقل تاثیر بر کیفیت پیش بینی ها شان.
مشکل این جاست که کارشناسان از آزادی عمل که عواقیب کمی برای شان به همراه دارد،لذت می برند. اگر شانس بیاورند، از هیاهوی تبلیغاتی ، پیشنهادهای مشاوره ای و قراردادهای انتشاراتی لذت می برند. اگر هم کاملا اشتباه پیش بینی کرده باشند، با هیچ جریمه ای مواجه نمی شوند. چه به لحاظ مالی و چه به لحاظ از دست دادن وجهه. سناریو برد-برد عملا انها را تحریک می کند تا جایی که می توانند مدام پیش بینی می کنند. در واقع هر چه بیشتر پیش بینی کنند، تصادفا تعداد بیشتری از پیش بینی های شان درست از آب در می آید (طبق آمار و احتمالات) . در حالت ایده ال، آن ها باید مبلغی معادل مثلا هزار دلار به ازای هر پیش بینی به صندوقی بنام صندوق پیش بینی بپردازند. اگر پیش بینی کارشناس درست باشد، پولش را با سود پس بگیرد. اگر هم پیش بینی اش غلط باشد،پولش به موسسه خیریه می رسد.
خب، چه چیزی قابل پیش بینی است و چه چیزی پیش بینی نشدنی؟ بعضی چیزها واقعا ساده اند. برای مثال ، من تخمینی دارم از این که در طول سال چند کیلو به وزنم اضافه می شود، اما هر چه سیستم پیچیده تر و بازۀ زمانی وسیع تر باشد، چشم انداز آینده مبهم تر خواهد شد. تقریبا نمی توان میزان افزایش دمای زمین، قیمت نفت یا نرخ ارز را پیش بینی کرد. اختراعات هم اصلا قابل پبیش بینی نیستند، چون اگر می دانستیم چه تکنولوژی ای در اینده قرار است اختراع کنیم، تا حالا کرده بودیم.
بنابراین وقتی با یک پیش بینی مواجه می شوید ، نگاه تان انتقادی باشد. هر وقت به پیش بینی یک نفر گوش می دهم، عمدا لبخند می زنم ، مهم نیست چه قدر این کار ناراحت کننده باشد. سپس از خودم دو سوال می کنم، اول ، کارشناس چه انگزه ای داشته؟ اگر حقوق بگیر باشد، ممکن است شلغش را در صورت اشتباه بودن پیش بینی اش از دست بدهد؟ دیگر اینکه پیش بینی کننده به توجه رسانه ها اتکا دارد و بنابرین به شکلی قابل پیش بینی پیش گویی هایش هیجان انگیزند. دوم ، نرخ موفقیتش چه میزان است؟ در طول پنج سال قبل چند بار پیش بینی کرده؟ از بین ان ها چندتا درست بودند. و چند تا غلط؟ این اطلاعات مهم اند، اما اغلب گزارش نمی شوند. به رسانه ها التماس می کنم : لطفا بدون اعلام پیشینه کارشناس هیچ پیش بینی را منتشر نکنید.
در نهایت- چون کاملا مناسب این بحث است- نقل قولی از تونی بلر نخست وزیر سابق بریتانیا ، می آورم « من پیش بینی نمی کنم ، هرگز نکرده ام و هرگز نخواهم کرد.»
منبع : کتاب هنر شفاف اندیشیدن
میلاد عظیمی : امروز نگاهی درست در برابر نگاه شما (ه ا سایه) وجود داره؛ در نگاه شما ایثار و فداکاری تا پای جان برای رسیدن به اهدافی که مقدس و ارزشمند تلقی می شه ، تجویز و تبلیغ می شه؛ اما نگاه دیگری هست که می گه « هر انسان به خودی خود بالاترین هدفه برای آفرینش»
ه ا سایه : این حرف عین اینه که امروز تو اذهان فرو کردن که اصلا ایدئولوژی چیز بدیه.
میلاد عظیمی: شما با این نظر مخالفید؟
ه ا سایه: مخالفم سخت، استدال می شه که ایدئولوژی یعنی شما را محدود کردن و مانع اندیشه آزاد شدن. اصلا معنی نداره این حرف، مگه می شه کسی ایدئولوژی نداشته باشه؛ خود مخالفت با ایدئولوژی یک نوع ایدئولوژیه.
.
میلاد عظیمی: حرف عجیبی می زنید استاد، به هر حال مسلم و مشهوده که برخی ایدئولوژی ها به دیکتاتوری و استبداد ختم می شه .
ه ا سایه : شهریار یک شعری داره ، می گه درویشی در ویرانه ای تو کاسۀ شکسته ای آب می خورده، یکی می گه این کاسه رو بنداز دور فقر می اره. جواب می ده که: « فقر این کاسه پیش ما آورد.» اون استبداه که از ایدئولوژی اونجوری استفاده می کنه. نه ایدئولوژی که استبداد ایجاد می کنه.
از کتاب پیر پرنیان اندیش ص 1017
درباره این سایت